صحبت كردن شمعون با امير المومنين عليه السلام
در زمان خلافت ظاهرى امير المومنين عليه السلام در ماجراى جنگ صفين كه بين آن حضرت و معاويه به وجود آمد، يكى از ياران و شيعيان ، به نام ((قيس )) مى گويد: روزى در جبهه صفين ، حضرت على عليه السلام براى نماز مغرب كنار كوهى رفت در حالى كه من در خدمتش بودم .
بعد از آن كه اذان مغرب را گفت : مردى كه موهاى سر و صورتش سفيد و چهره اش نورانى بود به حضور آن حضرت آمد و عرض كرد: ((سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى امير المومنين ! آفرين بر وصى خاتم پيامبران و پيشواى پيشتازان سفيد رويان .))
امير المومنين عليه السلام جواب سلام را داد و احوال او را پرسيد. عرض كرد: ((حالم خوب است و در انتظار روح القدس مى باشم و به خاطر ندارم امتحان هيچ كس در راه رضاى خدا بزرگ تر و ثوابش نيكوتر و مقامش ارجمندتر از تو باشد)). آن گاه گفت :
((اى برادر! بر اين مشكلات و رنج ها صبر كن تا دوست من ((حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) را ملاقات نمايى . من درگذشته اصحاب و ياران خود از بنى اسرائيل را ديدم كه از ناحيه دشمن چه سختى ها به آن ها رسيد. بدن آنان را با ((اره )) مى بريدند و روى تخته هايى از چوب ميخ كوب كرده و حمل مى نمودند.))
پس با دست خود به اهل شام (سپاه معاويه ) اشاره كرد و گفت : ((اگر اين بيچاره هاى روسياه مى دانستند چه عذابى سخت در انتظار آنها است دست از جنگ مى كشيدند.))
پس از آن ، با دست اشاره به سپاه على عليه السلام كرد و گفت : ((اگر اين چهرهاى نورانى و روشن مى دانستند چه پاداش عظيمى براى آن ها فراهم است ، دوست مى داشتند كه بدن آنها را با قيچى هاى آهنين پاره پاره كنند و در عين حال در راه يارى تو استقامت نمايند.))
سپس آن مرد نورانى و محاسن سفيد به حضرت على عليه السلام گفت : ((السلام عليك و رحمت الله و بركاته ))
جمعى از ياران على عليه السلام مانند عمار ياسر، ابوايوب و.... كه ملاقات و ناپديد شدن آن مرد را ديده و گفتار او را شنيده بودند، از امام پرسيدند: اين مرد چه كسى بود؟
فرمود: ((شمعون بن صفا)) وصى حضرت عيسى عليه السلام بود. خداوند او را فرستاد تا مرا در اين جنگ تاءييد و تقويت كند.(343)
باز در اين جا مشاهده مى كنيم ((شمعون بن صفا)) كه حدود شش صد سال پيش در ظاهر از دنيا رفته است با امير المومنين عليه السلام ملاقات مى كند و مطالبى را به آن حضرت تذكر مى دهد.
صحبت كردن پدر و مادر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انس بن مالك از باذر روايت كرده كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم ، كه در شب از خانه اش بيرون آمده در حالى كه دست على بن ابيطالب عليه السلام را گرفته است و هر دو به جانب قبرستان روانه اند. من هم همواره دنبالش رفتم تا به قبرهاى اهل مكه رسيدند.
آن حضرت به طرف قبر پدرش عبدالله (كه سابقا طرف راست مسجد و حرم حضرت رسول قرار داشت و الان آن جا را مصلا كرده اند و رو به روى خوخه ابوبكر قرار دارد) متوجه شد و نزد آن قبر دو ركعت نماز خواند، ناگاه قبر شكافته شد. ديديم عبدالله در ميان آن نشسته است و مى گويد:
((اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله )).
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((اى پدر))! ولى تو كيست ؟ عبدالله گفت : ولى چيست ؟ فرمود: ولى تو على بن ابيطالب است . عبدالله گفت : ((اشهد ان عليا ولى الله )) سپس آن حضرت فرمود: به بوستان و باغ هاى بهشت بازگرد.
بعد از آن متوجه قبر مادرش ((آمنه )) بنت وهب شد و آن جا هم ، دو ركعت نماز خواند. پس قبر شكافته شد و ((آمنه )) شهادتين را ادا كرد. باز حضرت فرمود: اى ((مادر))! ولى تو كيست ((آمنه )) گفت : اى فرزند! ولى چيست ؟ فرمود: على بن ابيطالب كه ولى تو است ، ((آمنه )) شهادت به ولايت على دارد و گفت : على ولى من است . آن گاه حضرت فرمود: اى ((مادر))! به باغ و بوستان ابديت برگرد ((آمنه )) هم به قبر خودبرگشت .