علامه شهيد مطهري(ره)

نگاهی به زندگی علامه شهید مطهری به بیان خود ایشان .
من كه بچه بودم در حدود سالهای 1314 و 1315 در خراسان زندگی می كردم . افرادی اگر یادشان بیایید خصوصا در منطقه خراسان بعد از آن قضایا بوده باشند می دانند كه در تمام خراسان دو یا سه معمم بیشتر پیدا نمی شد. پیرمردهای 80 ساله و ملاهای 60 و 70 ساله ، مجتهدها و مدرسها مكلا شده بودند از پوشیدن لباس روحانیت منع شده بودند در مدرسه ها هم بسته شده بود و تقریبا در مسجدها به یك معنی بسته بود و هیچكس به ظاهر باور نمی كرد دین و مذهب دوباره زنده شود.

در آن هنگام كه 15، 16 ساله بودم درباره هر چیزی فكر می كردم و راضی نمی شدم الا تحصیل علوم دینی آن وقتها فكر نمی كردم كه با این اوضاع و احوال این چه فكری است ؟

پانزده ساله بودم كه به مشهد رفتم بعد دوباره به محل خودمان برگشتم در آنجا هم وضع سخت تر از جاهای دیگر بود پدرم كه روحانی و پیرمرد 70، 80 ساله بود او را به زور كشیدند و بردند و مكلایش كردند او هم از پشت بام برگشت و چون لباس به تن می كرد از خانه بیرون نمی آمد اما من پا را در یك كفش كرده بودم كه باید به قم بروم .

در آن وقت قم مختصر طلبه ای داشت حدود 400 نفر. مادر اصرار داشت كه به قم نروم چون فكرهایی داشت و می خواست ما را نگه دارد. لذا دائی ما را كه خود اهل علم بود و ده بیست سال از من بزرگتر بود ماءمور كرد تا ما را از رفتن منصرف سازد.

 در سفری كه با هم می رفتیم هر چه می گفت من جواب منفی می دادم و یك دلیل برای حق بودن اسلام همین است لباستهای پیرمردهای 60، 70 ساله را قیچی می كنند و مكلایشان كرده اند و بچه ای 15 ساله اصرار داشت كه به علوم دینی بپردازد. تا آنجا كه من از تحولات روحی خودم به یاد دارم از سن سیزده سالگی این دغدغه در من پیدا شد و حساسیت عجیبی نسبت به مسائل مربوط به خدا پیدا كرده بودم .

 پرسشها البته متناسب با سطح فكری آن دوره یكی پس از دیگری بر اندیشه ام هجوم می آورد در سالهای اول مهاجرت به قم كه هنوز از مقدمات عربی فارغ نشده بودم چنان در این اندیشه غرق بودم كه شدیدا میل به تنهایی در من پدید آمده بود. وجود هم حجره را تحمل نمی كردم . حجره فوقانی عالی را به نیم حجره ای دخمه مانند تبدیل كردم كه تنها با اندیشه ای خودم بسر برم .

در آن وقت نمی خواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه به موضوع دیگری بیندیشم و در واقع اندیشه در هر موضوع دیگر و راهی را كه در زندگی انتخاب كرده ام ، ارزیابی می كردم با خود اندیشیدم كه آیا اگر به جای این تحصیلات رشته ای از تحصیلات جدید را پیش می گرفتم بهتر بود یا نه ؟ طبعا با روحیه ای كه داشتم و ارزشی كه برای ایمان و معارف معنوی قائل بودم اولین چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه در آن صورت وضع روحی و معنوی من چه می شد؟

 فكر كردم كه الان به اصول توحید و نبوت و معاد و امامت و غیره ایمان و اعتقاد دارم و فوق العاده اینها را عزیز می دارم ، آیا اگر یك رشته از علوم طبیعی و یا ریاضی را پیش گ گرفته بودم چه وضعی داشتم !
به خودم جواب می دادم كه اعتقاد به این اصول و بلكه اساسا روحانی واقعی بودن وابسته به این نیست كه انسان در رشته های علوم قدیمه تحصیل كند بسیارند كسانی كه از این تحصیلات محروم اند و در رشته های دیگر تخصص دارند. اما دارای ایمانی قوی و نیرومند هستند و عملا متقی و پرهیزگار و احیانا حامی و مبلغ اسلام اند و كم و بیش مطالعات اسلامی هم دارند.

 احیانا ممكن بود در آن رشته ها بر زمینه های علمی برای ایمان خود دست می یافتم بهتر از آنچه اكنون دست یافته ام . آن ایام تازه با حكمت الهی اسلامی آشنا شده بودم و آن را نزد استادی كه بر خلاف اكثریت قریب به اتفاق مدعیان و مدرسان این رشته دارای یك سلسله محفوظات نبود، بلكه الهیات اسلامی را واقعا چشیده و عمیق ترین اندیشه های آن را دریافته بود و با شیرین ترین بیان آنها را بازگو می كرد می آموختم لذت آن روزها مخصوصا بیانات عمیق و لطیف و شیرین استاد از خاطره های فراموش ناشدنی عمر من است .

 در این وقت فكر كردم دیدم اگر در این رشته نبودم و فیض محضر این استاد را درك نمی كردم همه چیز دیگرم چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی ممكن بود بهتر از این باشد كه هست همه آن چیزهایی كه اكنون دارم داشتم و لا اقل مثل و جانشین و اجیانا بهتر از آن را داشتم اما تنها چیزی كه واقعا خود آن راونه جانشین آن را داشتم همین طرح فكری بود با نتایجش الان هم بر همان عقیده ام.