رسيدن به روزي حلال

مرحوم آقا میرزا محمود شیرازی فرمود شنیدم از مرحوم حاج میراز حسن ضیاءالتجار شیرازی كه سالها در شیراز و اخیرا در تهران داروخانه عمده فروشی داشت ، سالی به قصد زیارت كربلا از طریق كرمانشاه همراه قافله حركت كردم و الاغی كرایه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزدیك قزوین یك نفر پیاده همراه قافله بود.

چون مرا تنها دید نزدیكم آمد و در كارهایم با من همراهی كرد و با هم غذا صرف نمودیم و با من قرار گذاشت تا كاظمین با من همكاری كند و زودتر به منزل رسیده وجای مناسبی آماده كند تا من برسم و در خوراك شریك شوم به همین حال بود تا به كاظمین رسیدیم اسم و حالاتش را پرسیدم گفت:

نامم كربلائی محمد از اهالی قمشه اصفهان هستم ، هفت سال قبل به قصد زیارت حضرت رضا علیه السّلام با قافله می رفتم تا حدود استراباد، تركمن ها قافله را غارت كردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه كار وامی داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودم تا اینكه روزی تصمیم گرفتم هر طوری هست از دستشان فرار كنم و خود را نجات دهم .

 نذر كردم كه اگر خداوند مرا یاری فرمود و نجاتم داد كه به وطن خود بروم از همان راه كربلا مشرف شوم پس به بهانه ای قدری از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا ندیدند پس سرعت كردم تا به محلی رسیدم كه یقین كردم از شرّ آنها در امانم ، شكر خدای را به جای آورده واز همانجا به قصد كربلا آمده ام . مرحوم ضیاءالتجار گفت:

 من عازم سامرا بودم ، گفتم بیا با هم برویم و بعد با هم كربلا مشرف می شویم هرچه اصرار كردم نپذیرفت و گفت هرچه زودتر باید به نذرم وفا كنم . مقداری پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه می خواهی بردار، هیچ برنداشت و چون زیاد اصرار كردم سه ریال ایرانی برداشت و رفت ودیگر او را ندیدم . هنگامی كه در نجف اشرف مشرف شدم ، روزی در صحن مقدس از سمت بالای سر عبور كردم ، جمعی را دیدم كه دور یك نفر جمعند چون جمعیت را عقب زده نزدیك رفتم ،

 دیدم همان كربلائی محمد قمشه ای همسفر من است و با پارچه ای گردن خود را به شباك رواق مطهر بسته و گریه می كند و یك نفر تهرانی به او می گفت هرچه می خواهی به تو می دهم و نقدا صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نكرد نزدیكش شدم گفتم رفیق از حضرت امیر علیه السّلام چه می خواهی ، برخیز همراه من به منزل برویم و هرچه لازم داشته باشی به تو می دهم ، قبول نكرد و گفت:

 به این بزرگوار حاجتی دارم كه جز او دیگری بر آن توانا نیست و تا نگیرم از اینجا بیرون نمی روم . چون در اصرار خود فایده ندیدم او را رها كرده رفتم . روز دیگر او را در صحن مقدس دیدم خندان و شادان ، گفت دیدی حاجتم را گرفتم .

 پس دست در بغل نمود و حواله ای بیرون آورد و گفت از حضرت گرفتم . پس نقش آن را دیدم طوری است كه پشت و رو، پایین و بالای آن مساوی است و ازهر طرف خوانده می شود. از او پرسیدم كه حواله چیست و بر عهده كیست ؟

 گفت پس از وصول آن به تو خبر می دهم ، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت . پس از چند سال ، روزی در تهران وارد مغازه ام شد پس از شناسائی او گله كردم وگفتم مگر نه قول دادی مرا به آن حواله ای كه حضرت امیر علیه السّلام به تو عنایت فرمودند خبر دهی . گفت:

 من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شیراز رفته بودی والحال آمده ام تو را خبر دهم كه حاجت من از آن حضرت رزق حلالی بود كه تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله ای به یكی از سادات محترم فرمود كه قطعه زمین معینی با بذر زراعت آن را به من دهد. آن سید هم اطاعت كرد از آن سال تا كنون از زراعت آن زمین در كمال خوشی معیشت من می گذرد و راحت هستم.